محل تبلیغات شما

کودک که بودم وقتی اختلافات فامیلی رو میدیدم فکر میکردم ما یعنی خواهر برادری های ما خیلی عالی میشه. فکر میکردم چون ماها داریم اینجور روابط رو می بینیم پس اینجور نمیشه دیگه. میفهمیمم نیازهامون رو. بعد روابطمون براساس محبت ، مهربانی شکل میگیره. غافل از اینکه روزگار خیلی بی رحم است.

الانم هنوز از اون تخیلات بچگانه رو دارم. مثلا فکر میکنم اگه به کسی بگم من از دروغ متنفرم و با شنیدنش کلا قاطی میکنم میشم هیولا مثل یک موجود باشعور میفهمه دیگه! غافل از اینکه آدمی که دروغ میگه برای اینکه کارش پیش بره هر جایی به نفعش باشه دروغ میگه.( البته تا قبل قاطی کردن من ، وقتی قاطی کردنم  رو می بینن میفهمن دیگه نفسم نباید میکشیدن چه برسه دروغ گفتن و پیجوندن.) اینقدر این روی قاطی کردنم رو دوست دارم دیگه هر کسی میفهمه چقدر باید خودشو بهم نزدیک کنه.

کلا همینجوری بزرگ شدم .

بزرگ شدن شوخی بدی بود بنظرم. بزرگ شدن مهربون بودن رو از آدم میگیره. نه اینکه کسی نخواد خوب ، مهربان، با شفقت و . باشه، نه دوست داره ولی پشیمون میشه.


زندگی سیر عجیبی داره بنظرم، در عین حال که روزمرگی های کسالت بار طی میشن ولی اتفاقات عحیب درست وسط همین ثانیه های کسالت بار اتفاق میافتن. 

این لحظه ها همیشه برام باشکوه بودن.

زندگی مثل ماجرای اسرار آمیزه، من هنوزم بچگانه فکر میکنم، فراموش میکنم. می بخشم و هنوز مثل بچه ها خودمو میتونم رها کنم. فقط زمانش بیشتر شده.


خدایاتت شکرت

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها