محل تبلیغات شما

دختـــر کـوهستــــان



خودمون باشیم، توی هر لباسی که هستیم.

این صحیح ترین روش و راه صادقانه زندگی کردن همینِ، باید بزرگ بشیم جدای از کلیشه های موجود توی جامعه. باید با خودمون بزرگ بشیم نه با ترس هامون. هممون میدونیم  از اونجایی که خود واقعیمون رو نشون دادیم، نقاب نزدیم، پشت هیچ چیزی قایم نشدیم، زندگی چقدر راحت تر شد، انگار بال دراوردیم تونستیم کل مسیر زندگی رو طی کنیم.

آدم هر جایی که نقابی به صورتش زده ، جایی که کل زندگیش  شده سانسور. با نقاب هاش و بازیگری خوبش حتی اگه همه کسانی که دوست داشته اطرافش جمع شدن  به هر هدفی دلش خواسته رسیده باشه ولی یک جایی ته ته های ذهنش، قلبش. ناراحت از اینکه خودش نبوده، از اینکه نقش بازی کرده. ترس داره از خود واقعیش،،، یک جایی باید خودشو رهاااا کنه و نفس بکشه.

من همینم، زاده ی این سرزمینم، خانواده ام سنتی هستن و همیشه بعنوان یک دختر محدودیت های زیادی داشتم، باید نباید های زیادی داشتم و الان بعنوان یک زن وظایف عجیبی دارم که خارج تصورم هست. مثل تحت سلطه بودن، چشم گفتن، زور شنیدن. هیچ وقت اونقدر شجاعت نداشتم که وایستم و بگم نه! هر وقتم گفتم نه! محدودیتهام بیشتر شد، وظایفم بیشتر بهم یادآوری شد.

همیشه از حقم دفاع میکنم ولی خیلی دوست دارم از کسایی که اذیتم کردن انتقام بگیرم، یا بلایی سرشون بیاد که دلم خنک بشه، همینقدر شدید احساس خشم و انتقام تو وجودم نسبت به بعضی ها شعله وره و همینقدر خبیثانه وقتی از ذهنم رد میشن دعا میکنم اتفاق بد براشون بیافته. توی جامعه ای که همه چیز بر علیه من است، و مظلوم واقع شده فقط حق آه کشیدن داره نه گرفتن حقش چون حقی هیچ جای قانون براش تعریف نشده، پس فقط آه میکشم.

این منم ، اینها شدن قسمتی از زندگی من ولی همیشه همینقدر سیاه نیست که.

تازه دارم به زندگیم عادت میکنم، حس خوب ازش میگیرم، از هیچ کس خبر ندارم و خیلی راحتم ، رفت و آمدهای کلافه کننده و هر روز و هر شب نیستن دیگه و متعادل ترن.شخصا با معاشرت مشکل ندارم ، ولی با افرادش خیلی. مثلا تو خونه من عکس گرفتن فرستادن برای خواهر سجاد!!! ذاتا ناسازگارم با فضولی و شخصیت فضول، انگار من مشکل دارم چون دقیقا فقط من اینجورم.

دوست دارم خودم باشم، خودم گزینش کنم کسانی رو باید باهاشون رفت و آمد کنم ولی نمیشه.( این فکرا رو باید قبل ازدواج میکردم میدونم) و این آزار دهنده ترین قسمت زندگی مشترک هست!

احساس میکنم داره اتفاق های خوب می افته! مثلا سجادم از این همه مهربونی و سخاوتش نسبت به جهانیان دلش گرفته!( میتونه اتفاق بدی هم باشه ولی از نظر من خوبه) ، یک موجود عجیبِ 


خدا رو شکر زندگی این روزا بهتره انگار. 




کودک که بودم وقتی اختلافات فامیلی رو میدیدم فکر میکردم ما یعنی خواهر برادری های ما خیلی عالی میشه. فکر میکردم چون ماها داریم اینجور روابط رو می بینیم پس اینجور نمیشه دیگه. میفهمیمم نیازهامون رو. بعد روابطمون براساس محبت ، مهربانی شکل میگیره. غافل از اینکه روزگار خیلی بی رحم است.

الانم هنوز از اون تخیلات بچگانه رو دارم. مثلا فکر میکنم اگه به کسی بگم من از دروغ متنفرم و با شنیدنش کلا قاطی میکنم میشم هیولا مثل یک موجود باشعور میفهمه دیگه! غافل از اینکه آدمی که دروغ میگه برای اینکه کارش پیش بره هر جایی به نفعش باشه دروغ میگه.( البته تا قبل قاطی کردن من ، وقتی قاطی کردنم  رو می بینن میفهمن دیگه نفسم نباید میکشیدن چه برسه دروغ گفتن و پیجوندن.) اینقدر این روی قاطی کردنم رو دوست دارم دیگه هر کسی میفهمه چقدر باید خودشو بهم نزدیک کنه.

کلا همینجوری بزرگ شدم .

بزرگ شدن شوخی بدی بود بنظرم. بزرگ شدن مهربون بودن رو از آدم میگیره. نه اینکه کسی نخواد خوب ، مهربان، با شفقت و . باشه، نه دوست داره ولی پشیمون میشه.


زندگی سیر عجیبی داره بنظرم، در عین حال که روزمرگی های کسالت بار طی میشن ولی اتفاقات عحیب درست وسط همین ثانیه های کسالت بار اتفاق میافتن. 

این لحظه ها همیشه برام باشکوه بودن.

زندگی مثل ماجرای اسرار آمیزه، من هنوزم بچگانه فکر میکنم، فراموش میکنم. می بخشم و هنوز مثل بچه ها خودمو میتونم رها کنم. فقط زمانش بیشتر شده.


خدایاتت شکرت

پذیرش خیلی چیزها سخته، زمان هیچ چیز رو درست نمیکنه، فقط زخم ها عمیق تر می شوند و فراموش. فراموشی و خاموشی. به تمام این سالها فکر میکنم که ما فقط اسیر اشتباهات خودمون نیستیم، یک جاهایی محکوم شدیم به شکست توی زندگی، انگار وصله های ناجور بودیم همه جااا و ظلم های که بهمون شده ،،، انتظاراتی که داشتیم حتی زیاد هم نبوده. و اینقدر درد تو دلهامون پنهان شده که از خودمون جا موندیم که وقت رسیدگی به نیازهای اولیه خودمونو نداشتیم. تمام عمر داریم با عقده ها و حسرت ها زندگی میکنم. با آرزوهایی که بهش نرسیدیم. با آرمان هامون.
هر طرف که سرمو میچرخونم یه عده آدم بی انصاف که فقط قضاوت میکنن، که خودشونو عقل کل میدونن، برتر از بقیه. 
نمیدونم چرا هر چی سعی میکنم خدا رو نبینم، خود واقعیم نباشم ، بشم یک جانور چندش آور نمیشه بازم خدا میآد جلو چشمم.  ما هممون سرگردانیم.
دیگه توان جنگیدن ندارم.
خدایا عاقبت همه رو طوری ختم به خیر کن که به ذهن هیچ بشری نرسه.


گاهی احساس میکنم انسانیت یکجای دوری افتاده ، هر چقدر تلاش کنیم نمیتونیم بهش نزدیک بشیم. هرکس یک مدل طرز تفکر داره و ما همدیگر رو براساس الگوی ذهنی از پیش تعیین شدمون قضاوت میکنیم بدون در نظر گرفتن شرایط هم دیگه،،،
هر چی بیشتر میگذره، بیشتر به این نتیجه میرسم که خیلی از آدمها اصلا قدرت تفکر ندارن، حتی زحمت نمیکشن از سلول های خاکستری مغزشون استفاده کنن، حتی درک کنن هم نوع خودشون رو.
انسان بودن، وجدان داشتن مهمترین فاکتور هست،،  قالب و شکل افراد و الگوی مذهبی، فمینیسم ، غیر مذهبی. هر چی. اگر وجدان، انسانیت رو از یک فرد بگیرن اون دیگه بشر نیست.
آدم هایی که فکر میکنن خیلی خوبن، آدم هایی که فکر میکنن بعد میگن اشتباه کردیم، مقصر من بودم،  اصلا متوجه نشدم،  حواسم نبود.اینها فرشته اند،نباید از دستشون داد.
کس که فکر میکنه و به اشتباهش پی میبره گاهی هم اعتراف میکنه ، خیلی خوبه. الان که فکر میکنم می بینم  ، معاشرت با آدم ها برام راحت بود ولی الان نه، سخت ترین کار برام شده معاشرت، چون آدم درو برم نمی بینم، چون تعداد انسانها خیلی کم شدن.
زندگیمودوست دارم   ولی خیلی اذیتم.  . .


احساس میکنم این مدت با اینکه خیلی اذیت شدم ولی سجادم خیلی اذیت کردم.  

بدترش احساس میکنم اذیت هست ولی به روی خودش نمیآره.

. چند تا اخلاقش رو فاکتور بگیرم خداییش مرد خوبی هست.

اخلاق بدش که نمیشه گفت سجاد فقط خانواده بدی داره. حتی بارها دیدم برای اینکه جلو دخالت کردن ها و نظر دادن هاشونو بگیره کلا یا چیزی بهشون نمیگه یا دروغ میگه. 

ولی کینه و نفرت من نسبت به خانوادش کم که نمیشه هر روز بیشتر میشه و این شده یکی از بزرگترین دغدغه هام، که من چطور باید با این موجودات پر رو روبرو بشم؟ که دوباره تنش بوجود نیاد؟ که دوباره دعوا راه نندازن؟ دوباره  .

کاش میشد آدمها بعضی وقتها غیب میشدن. مثلا از شدت عصبانیت، یا از شدت نفرت. یا مثلا وقتی تو جمعی هستن که دوست ندارن غیب میشدن. .  .

فرار کردن راه درستی نیست ولی همیشه ارامش بخشِ، یه آخییش تهش داره. .


یه تصمیم گرفتم امیدوارم مثل همه برنامه هایی که این چند سال ریختم و هیچ کدوم رو به پایان نرسوندم نشه. و نتیجه بده برام.

خیلی برام سخت بود اعتراف ، اعتراف به همون خط بالا . که اراده ضعیفی دارم. ولی یکجایی باید با ضعف هام روبرو بشم و قبولشون کنم اینجام که کسی نیست جز خودم.

یک عالمه ترس دارم که باید باهاشون روبرو بشم. مثلا اگه شروع کنم و نشه همه میگن " تو همیشه همینطوری" درستِ حرف دیگران مهم نیست ، هیچ وقتم مهم نبوده ولی آدم پیش خودش شرمنده میشه و یک جور اعتبار خودش رو از دست میده.

همیشه تا نصف راه تلاشم رو میکنم ولی وسطهاش کم میارم. انگار نگران کارهایی میشم که نمی تونم انجام بدم و هی میگم بعدا.

بیشتر از هر چیزی نیاز دارم تا ذهنم رو یکسو و یک جهت کنم.

اینا به کنار.

گاهی عین دیونه ها توی ذهنم دائم دارم با دیگران میجنگم. متنفرم از این نشخوارهای ذهنیم.

گاهی قبول کردن واقعیت خیلی سخت میشه.دارم سعی میکنم از دنیای ذهن و خیال دور بشم و نزدیکتر بشم به واقعیت زندگی.


ارتباطم رو بطور عمد با خیلی دوستام کم کردم، الان که مثلا میگم بی معرفت نباشم یک حالی از کسی بپرسم، به خودم هشدار میدم و یاآوری میکنم که چرا این کار رو میخوای بکنی؟ یک عالمه با خودم کلنجار میرم، یاد خاطرات، روابطی که توشون آسیب دیدم و . می افتم و عقب می کشم. 

نباید برگشت به سمت خیلی چیزها. باید دورتر شد اونقدری که از ذهنت پاک بشه احساس دلتنگی. برای بعضی ها نباید دل تنگ شد. 

حال خوبی دارم و میدونم این نتیجه دوری از دوستای مزاحم هم هست. منظورم از حال خوب صرفا خودم بودنم هست. دوستی داشتم که همه چوره رفتارش تحقیر و بی احترامی و نقد بود در حالت معمولی. با فاصله گرفتن ازش خودمو بیشتر دوست دارم.

همیشه فکر میکنم اگه هیچ وقت باهاش دوست نشده بودم الان چطوری بودم!؟.


از جمله کارهایی که دوست دارم انجام بدم و رفتارهایی که دوست دارم تغییرشون بدم.

1- ورزش کنم و به وزن ایده آلم برسم. ورزش میکنم ولی خب از اونجایی که کم حوصله ام و صبرم کمه هی ناراضی ام از خودم:(


2- تمرین کنم بتونم چندکاربره بشم. 

3- پارسال میرفتم کلاس زبان خیلی خوب بود. کاش ادامه اش میدادم.

4- دوست دارم شرایطمو، وضعیتمو تغییر بدم ولی نمیدونم چطوری؟

5- اخلاقمم تغییر کنه و بیخیال تر بشم خیلی عالی میشه.

6-محدودیت هایی که تو ذهنم برای خودم ساختم کمتر بشه.

7-ترس هام کمتر بشه. ترس از دست دادن، ترس اذیت کردن دیگران، ترس پذیرفته نشدن، ترس های اینجوری.

8- دوست دارم وقتی مُردم پیش خودم بدونم همه کارامو کردم. اگه مرگ طبیعی بود. اجل معلق که دیگه فرصت خدافظی هم به آدم نمیده.

9- خودمو بابت اشتباهاتم کمتر سرزنش کنم.


و خیلی های دیگه.


زندگی کردن مثل بازی میمونه، هر کسی یک نقشی داره،

 بچگی هام وقتایی که با بزرگتر از خودم همبازی میشدم همیشه نخودی بودم و از این بابت همیشه به شدت عصبانی میشدم، اصلا بازی نمیکردم گاهی. زمانی که نخودی میشدم، چون عضو اصلی نبودم، از برنده شدن کیف نمیکردم. نمیفهمیدم جزء برنده هام یا بازنده ها.

زندگی هم عین بازی میمونه، منتها میدانش بزرگتر شده، افراد هر کی یک نقش رو پذیرفته.


#فاطمه نبشت: بعضی اوقات بود می اومدم یک خط بنویسم اونقدر درگیری ها و پارازیت های ذهنم زیاد بود که نمیشد. ولی وقتی میتونم از هر چی که تو ذهنم هست بنویسم لذت میبرم. هنوزم اینجا رو به اینستاگرام ترجیح میدم. ^_^




میدونم هر کاری میکنم موقتی هست، شاید برای از یاد بردن نگرانی ها و استرس های ناشی از بیکاری باشه. یک روز میشینم عروسک میبافم، یک روز کیف میدوزم، یه موقع گلدوزی میکن، یک روز کتاب میخونم، یک روز دنبال کار میگردم و باز رزومه مینویسم و میفرستم شرکت های مختلف،،، یک روز همه چی رو رها میکنم و فقط کارهای خونه رو انجام میدم. سردرگمم.خیلی کارها ، خیلی چیزها دوست دارم ولی الان هر فکری که میاد تو سرم میدونم اگه شروع کنم دو روز بعدش رهاش میکنم. انگار یک چیز و گم کردم دارم دنبالش میگردم. دارم دنبال "من" میگردم. هنوز نمیدونم چی دوست داره. چی آشفته اش کرده! این "من" عین مرغ سرکنده میمونه. توی هیچ چیز ثبات نداره چون ترس هاش زیاده!؟ بارها به خودم میگم اگه نمیترسیدی چکار میکردی؟ ولی بازم جواب درستی براش ندارم.

دوست  دارم تغییر کنم،،، توی همه چی، احساس میکنم یک عمره دارم اشتباهی میرم، دارم خودمو گول میزنم. وای خدای من چرامن چنین آشفته ام.؟؟؟

.


دوست دارم ولی نمی تونم!

همش از خودم میپرسم اگر نمی ترسیدی چکار میکردی؟ بعد میرم سراغ ترسناک ترین کار! کاری که دوست دارم انجام بدم ولی همیشه برای انجام ندادنش دنبال بهانه میگردم یا وقتی بهش فکر میکنم خودمو به کاری سرگرم میکنم که یادم بره چی از همه مهمتره، یا اون کار یا رفتار ( هر چیزی رو) کمرنگ نشان بده.


من با ترس هام بزرگ شدم، با ترس از قضاوت شدن، با ترس از انتخاب کردن، با ترس از سرزنش شدن، با ترس از خیلی چیزهای دیگه. با ترس از جهنم ، با ترس از آویزون شدن از موهام، باترس از اینکه اگه دروغ بگم می افتم تو اون چاهی که اندازه هزار سال ارتفاعش هست! حتی با ترس از اینکه نکنه کسی رو از خودم ناراحت کنم با همه مهربان بودم ولی خودم اسیب دیدم. و بزرگترین ترسی که ازکودکی همیشه بهم یادآوری میشد،ترس از خدا بود. خدا شده شکنجه گر بزرگ ذهن من! دیگه دوست ندارم از خدا بترسم. بیا با هم دوست باشیم خدا. من با ترسیدن اذیت شدم، آسیب دیدم.

این شد اون شخقیت ترسوی من! انگار تمام تصمیم هام براساس ترس هام بوده.

با ترس از اشتباه کردن ، زندگیم شد سراپا اشتباه.

کاش میشد بی پروا میشدم. 

نمیدونم زندگی بدون ترس چطوره؟ 


بچه تر که بودم دوست داشتم آیندم رو ببینم، دوست داشتم بدونم چه اتفاقاتی می افته، واقعا هم خیلی کارهای عجیب غریب میکردم، یه مدت که خیلی تنهایی میکشیدم و دائما سعی میکردم مثل این عرفا و . حالت های مختلف رو امتحان کنم و مثلا ریاضت بکشم. یک روز صبح مامانم مثل همیشه بیدارم کرد که برم مدرسه و من دوباره چشمام رفت روی هم توی حالت خواب و بیدار بودم و همش توی فکر مدرسه بودم که امتحان داریم و نخوندم. هیچ وقت اون لحظه رو فراموش نمیکنم ، تصویر گنگ و مبهمی از اتفاقات توی مدرسه در صدم ثانیه از جلوی چشمم رد شد. یهو از خواب پریدم. رفتم مدرسه. بچه ها همش درگیر امتحان جغرافی و هندسه و تمرین های فیزیک بودن که برگشتم گفتم . جغرافی امتحان نمیگیره، دبیر هندسه نمیاد، و فیزیک درس میده، تمرین حل نمیکنه. دقیقا همون اتفاقات با همون تصاویری که هنوز یادمشون هست ، اتفاق افتادن. بعد دیگه انگار به چیزی که خواسته بودم رسیدم و دیگه هیچ وقت اون اتفاق تکرار نشد. دقیقا یادمه یکبار انگار روحم از بدنم جدا شده بود و توی اتاق و خونه میگشت و میرفت بالای سر بقیه،،، یکم عجیبِ و کسی باور نمیکنه این اتفاقات رو.هنوز یادم هست اون اتفاقات رو. خلاصه نوجوانی مسخره ای داشتم . عاشق فلسفه و فلسفه بافی بودم و تمام کودکی و نوجوانیم این مدلی گذشت. البته ناگفته نماند که جوانی خیلی مسخره و بیهوده رو پشت سر گذاشتم. همش بطالت بود.

امروز داشتم به حال و روز الانم فکر میکردم که اگه من توی نوجوانیم میتونستم این آیندم رو ببینم چه حالی بهم دست میداد؟ وحشت نمیکردم؟ آیا میتونستم تغییرش بدم. راستش رو بخوای ته دلم میلرزه ، .

آیا اگه میتونستم ببینمش، میشد تغییرش داد؟ خیلی پیچیده است، تغییراتی که بوجود میان در رستای تحقق آینده معلوم هست ؟ .


زندگی کردن سختِ ، سخت ترم شده، سازش کاری خیلی صبوری میخواد. و من اون آدم کم حوصله و عصبی شدم که به این نتیجه رسیدم که نمیتونه زیر این همه فشار روانی دوام بیاره.

واقعا آخه تا کجااااا؟! 

گاهی اونقدر پیش میری، بعد به این نتیجه میرسی که آقا همه آدم های روی زمین که منطقی، سالم، انسان نیستن. پدر من، عزیزم، خیلی هااا مریضن، اصلا دیوانه اند، بابا مشکل دارن، جنون اذیت کردن بقیه رو دارن. و وقتی اینو میفهمی که با 90 درصد اعصاب و روانت بااازی شده رفته. بخدااااا باید خیلی مواظب خودتون باشید مگه الکی اعصاب انسان،،، بعضی ها درست اعصابت رو هدفدگرفتن. واقعا هم لذت میبرن.

یعنی باید باور کرد داری تو باغ وحش زندگی میکنی، گاهی ممکنه یک انسانی مثل خودت ببینی ولی تو رو خدا اصلا فکر نکنید تو جامعه انسانی هستین ،با اعصاب روانتون شوخی نکنید تو رو خداااا ، با ارزش ترین چیزی که دارید همونه.


بعضی اوقات اونقدر فشار عصبی بهم زیاد میشه که دوست دارم سرمو بکوبم به دیوار، یا تمام بند بند وجودم تیر میکشه. 

باید خیلی مواظب خودمون باشیم.




روح ، شگفت انگیزترین، تخیلی ترین جز وجودم هست، وقتی سعی میکنم احساسش کنم، انگار حالم بهتره.

فکر کردن به آغاز آفرینشم و یا لحظه مرگم باعث میشه آرامتر باشم، تصور اینکه من در مرکز هستی ام و با طبیعت میرقصم. خیلی بهم آرامش میده، در من دختری رقصنده است، دختری که روی پنجه هاش ایستاده و با طبیعت هم صدا شده.


با خودم عهد بستم، فقط در جریان اصلی حرکت کنم، با روحم پرواز کنم، بهش گوش بدم. نمیدونم تا کجا میتونم ادامه بدم .

کاش تنها بودم ، کاش میتونستم پناه ببرم به طبیعت به دور از آدمها، کاش می شد فرار کرد از این جهان پر صدا.



بچه تر که بودم دوست داشتم آیندم رو ببینم، دوست داشتم بدونم چه اتفاقاتی می افته، واقعا هم خیلی کارهای عجیب غریب میکردم، یه مدت که خیلی تنهایی میکشیدم و دائما سعی میکردم مثل این عرفا و . حالت های مختلف رو امتحان کنم و مثلا ریاضت بکشم. یک روز صبح مامانم مثل همیشه بیدارم کرد که برم مدرسه و من دوباره چشمام رفت روی هم توی حالت خواب و بیدار بودم و همش توی فکر مدرسه بودم که امتحان داریم و نخوندم. هیچ وقت اون لحظه رو فراموش نمیکنم ، تصویر گنگ و مبهمی از اتفاقات توی مدرسه در صدم ثانیه از جلوی چشمم رد شد. یهو از خواب پریدم. رفتم مدرسه. بچه ها همش درگیر امتحان جغرافی و هندسه و تمرین های فیزیک بودن که بهشون گفتم: جغرافی امتحان نمیگیره، دبیر هندسه نمیاد، و فیزیک درس میده، تمرین حل نمیکنه. دقیقا همون اتفاقات با همون تصاویری که هنوز یادم هست ، اتفاق افتادن. بعد دیگه انگار به چیزی که خواسته بودم رسیدم و دیگه هیچ وقت اون اتفاق تکرار نشد. یادمه یکبار خواب بودم، انگار روحم از بدنم جدا شده بود و توی اتاق و خونه میگشت و میرفت بالای سر بقیه،،، یکم عجیبِ و کسی باور نمیکنه این اتفاقات رو. خلاصه نوجوانی مسخره ای داشتم . عاشق فلسفه و فلسفه بافی بودم و تمام کودکی و نوجوانیم این مدلی گذشت. البته ناگفته نماند که جوانی خیلی مسخره و بیهوده رو پشت سر گذاشتم. همش بطالت بود.

امروز داشتم به حال و روز الانم فکر میکردم که اگه من توی نوجوانیم میتونستم این آیندم رو ببینم چه حالی بهم دست میداد؟ وحشت نمیکردم؟ آیا میتونستم تغییرش بدم. راستش رو بخوای ته دلم میلرزه ، .

آیا اگه میتونستم ببینمش، میشد تغییرش داد؟ خیلی پیچیده است، تغییراتی که بوجود می آیند در رستای تحقق "آینده مشخص شده" هست ؟ .


مغز یک دنیای عجیب و ناشناخته است. در حال حاضر عجیب ترین چیز توی دنیا برام مغز انسان هست. 

عجیب، فوق العاده شگفت انگیز، خارق العاده ترین چیز توی دنیا و پیچیده ترین عضو در جهان هست.

ما آدم ها در ظاهر شبیه هم هستیم و عملکرد قلب هامون شاید مشابه باشه، احساسات مشابه داریم، همه ما خشم، درد، عشق، نفرت و . رو تجربه کردیم و باهاش زندگی می کنیم ولی مغز هر کدام از ما واکنش متفاوتی در برابر این احساسات متفاوت دارد. از بچگی رشد میکنه، شکل میگیره. انگار رفتارها و واکنش هامان روی سنگ حکاکی شده. تغییر رفتار و کردار خیلی سخت هست. شاید مهمترین چیزی که باید از بچگی یاد بگیریم، داشتن اراده ، پشتکار، تمرین دادن مغز برای تغییر است. یک مدل سریع سوییچ کردن مغز است بین عملکرد های مختلف.





یهو یک آهنگ آدم رو میبره به جایی که حتی فکرشم نمیکنی.

این آهنگ از خواننده معروفی نبود ولی خدا میدونه من رو کجا برد، یهو فهمیدم چقدر زمان گذشته!

برای اولین بار گذر ده سال رو با تمام وجودم حس کردم. 


- تو رو میسپارم به قلبم، زیر سقفی از ستاره. 


دوست دارم بخوابم و خواب ببینم توی سرزمین آرزوهام یا همون بهشت، یا نمیدونم .

دلم یک خواب عمیق با یک رویای طولانی میخواد ، از آن خوابهایی که وقتی بیدار میشوی چند لحظه در جستجوی زمان و مکان باشی که کجا هستی؟ اینجا کجاست؟ من کی ام؟ از آن خواب هایی که روح را به گردش میبرد. از آنهایی که میچسبد به وجودت .



تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها